طنز : گنج تمام طلا

ادبیّات طنز تاریخ فرهنگ اجتماعی

گنج تمام طلا

 

سالهاست که مردم علاوه برکاراصلی خود برای گذراندن امور, به کارهای فرعی هم می پردازند . مثلاً ازدکان یک تعمیرکارکفش رد میشدم , دیدم روی دیوارنوشته  سرویس آب گرمکن هم انجام میشود . آنطرفترهم نوشته : خریدوفروش ارز هم داریم . تخصّص های دیگری هم داشت , که روی دیوارها نوشته هایش بود . بنده هم ضمن اینکه , اهل قلم هستم جزء کارهاییکه بلدم یکی هم تعمیرات آپارتمانست . نه بمنظور سود بردن , بلکه برای اینکه اگرلازم باشد بدون احتیاج به مقاطعه کار, برای صرفه جویی در مخارج خودم برانجام امورنظارت کنم . چند سال پیش ناچارشدم آپارتمانی بخرم که احتیاج به مرمّت زیادداشت . فروشنده , مقیم خارج , برای انجام معامله به ایران آمد . بعد از انجام انتقال محضری ملک , مرا به گوشه ای کشیده , گفت : اگر شما قول بدهید بعداً هم با من دوست باشید , دراین آپارتمان , رازی هست که به شمامیگویم . پرسیدم چه رازیست ؟ و البتّه باهم دوست خواهیم بود . گفت : اینجا محّل سکونت مرحوم پدرم , بازنشستة مقامات بالابود .یکی از عمّه هایم که شوهر نکرده , ورثه واولادنداشت  ,  برای انجام مراسم حجّ عازم مکّه گردید ولی حین انجام مراسم , فوت شد . طبق رسیدی که دراثاثیه اش یافتیم , قبل ازعزیمت ,سیصد وچهل سکّة کامل(منظور نیم وربع نبود) طلابعنوان امانت ,  به برادرش ( مرحوم پدرم) سپرد , که درمراجعت پس بگیرد.پدرم نیزقبل ازفوت عمّه یکبار بمن تلفناً گفت : چون امانت داری مسئولیّت سنگینی دارد , سکّه های خواهرشرا , در محلّ امنی درآپارتمان مخفی کرده که پس ازبازگشت ازمکّه , به او تحویل دهد .ولی نگفت کجا ؟  او تنها بود ,چون مادرم سالها پیش بدلیل بیماری سرطان ازدست رفته , درحالیکه من وعمّه های  دیگرم , خارج بودیم پدرم , درهمین آپارتمان بامادرپیرش زندگی میکرد , که به ماخبردادند گرفتارسکتة مغزی شده درحال اغماست . سریعاً خود را به ایران رساندیم ولی اوهم , ازدنیا رفت , وخانوادگی مصیبت واقعی داشتیم  ,  چرا هنگام فوت بالای سرش نبودیم . ولی مابرای تفریح وگردش نرفته , بلکه مجبور بودیم دور ازوی باشیم . بعد ازمراسم سوگواری , اندوه بیش ازحدّ ازدست رفتن پدر, حتّی اجازة فکرکردن به سکّه هارا نمیداد . مادربزرگم را که دیگر تنها مانده بود بدلیل تمایل خودش وخواهرش با تعهّد تامین مخارج , به خواهرش سپردم , وچون یگانه وارث بودم ومیبایست به خارج برگردم ,درراقفل کرده , کلید را با خود بردم . بعداً که برای گرفتن وکیل جهت کارهای انحصار وراثت به ایران آمدم , تمام آپارتمان راگشتم , نشانه ای از سکّه ها نبود. قفل درآپارتمان هم بقدری محکم است که مطمئنّم دزدی وارد نشده . ولی اطمینان دارم سکّه ها در جایی جاسازی شده , چون پدرم هرگز دروغ نمیگفت .دربازسازی , خودتان بالای کار بایستید , ونگذارید تعمیرکاران درغیاب شما به چیزی دست بزنند . اگرسکّه هارا یافتید , برای اینکه حلال باشد , نصف مال شما , نصف مال من . عرض کردم اگریافتم , چرا نصف کنم؟ همه متعلّق به شماست وخبرخواهم داد بیایید یا نماینده تان بیاید , تحویل بگیرید , اگرخواستید ,بمن مزدگانی بدهید.فروشنده پس ازاین قول وقرارها ایران را ترک گفت .  تعهّدات اخلاقی بعضی وقت ها ازهرچک و سندی آدم رابیشتر پایبند میکند . و مورد فوق هم این وضع را ایجاد کرد . از طرفی تصوّراینکه , تعمیرکاران درهنگام تیشه زدن و رفع خرابی , طلا هارا پیدا کرده , بجان هم بیفتند و اتّفاقات خطرناکی بوجودآید , نگرانم میکرد . زیرا اززمانیکه بشر طلا را کشف کرده , آنرا بعنوان عزیزترین وگرانبها ترین فلزپذیرفت , این فلزّ بی جان همیشه , محرّک جنگها و جنایات بوده و هرکس خاطره ای ازحادثه آفرینی طلا شنیده , خوانده , وبیاددارد . تعمیرات مفصّل بود ووقت زیادی ازمن میگرفت . سرکارمی ایستادم , ووقتی هم که کارگران میرفتند , چکش و قلمی برداشته , هرجا که بنظرم می آمد , بادست گچمالی شده میشکافتم  . حتّی یکروز لحافی متعلّق به پدرمرحوم فروشنده درخانه بود  یکی ازکارگران گفت : اینرا بمن بدهید , شبها ازآن استفاده کنم . اوّل بخشیدم ولی هنگام عصر,قبل از اینکه لحاف را ببرد ,  به اوگفتم : این لحاف را نمیتوانم بدهم لحاف دیگری ازخانه برایت خواهم آورد. بعدکه کارگران رفتند بادست به لمس کردن نقاط مختلف لحاف پرداخته حتّی باکارد اشپزخانه پاره پاره کردم که مبادا سکّه ها درآن جاسازی شده باشند . ولی اثری نبود . خلاصه این مسئولیّت که بگردنم افتاده بود  , باعث پریشانی شده , از بخت خود گله میکردم , چرا چنین جایی را نصیبم کرد که دارای معمّاست . تعمیرات داشت تمام میشد , که ناگهان درقسمت پایین یکی ازکمد ها که پراز روزنامه و مجلّه های قدیمی بود درسه کنج دیوار, چشمم به کیسه ای افتاد که میشد فکرکرد ممکن است سیصد وچهل سکّه درآن جابگیرد . با خود گفتم بالاخره گنج را پیدا کردم . بدون اینکه کارگران متوجّه شوند , یواشکی کیسه را لمس کرد ه متوجّه شدم پرازسکّه است . درکمد را بستم . و مطمئن شدم معمّا حل شده .نزد تعمیرکاران آمده , به این عذرکه باید عروسی بروم , یکساعت زودترمزدشانرا داده مرخص کردم . درراازتو قفل , از پنجره نگاه کردم کاملاً دورشوند. بعدآهسته به کمد نزدیک شده , کیسه را داخل کیفم گذاشتم . بسیارمحتاط بودم وبنظرم می آمد , درودیوار بمن میگویند: ای خوش شانس بالاخره سکّه هارا پیداکردی؟ درحالیکه من نظری روی آنها نداشته , طبق قولی که داده بودم میبایست همه را به فروشندة آپارتمان برگردانم . البتّه مسلّم بود مقداری ازآنهارابعنوان مژدگانی بمن هدیه میداد . با خوشحالی ازآپارتمان تحت تعمیرخارج شده , مثل روزهای دیگر, با تاکسی معمولی به خانة خود نرفتم بلکه ماشین دربست کرایه کرده, به راننده انعام هم دادم . وقتی به خانه رسیدم , درخانه کسی نبود .اوّل شمارة مخابرات را گرفتم که برای دادن خبرخوش به فروشندة آپارتمانم چه ساعتی باید به خارج ازکشور زنگ بزنم که اوخواب نباشد , چون مخالف بیدار کردن اشخاص حتّی برای دادن چنین خبرهایی هستم . معلوم شد دوازدة شب مناسب است . بعد کاسه ای آوردم که سکّه های طلا را برای شمارش , یکی یکی درآن بیندازم . حیفم آمد اوّل کیسه را بازکرده , سکّه هارا بشمارم .حمّامی رفته , روی مبل دراز کشیده , کیفی که کیسه درآن بود , رو ی پایم گذاشتم .قبل از بازکردن فکرکردم :طرف پس ازشنیدن این خبرچقدرخوشحال خواهد شد . اوّل کاریکه میکند دوستانش را جمع کرده میگوید : واقعاً جای امّید واریست . هنوزهم اینطورآدمها پیدامیشوند , که طلای بیصاحب را , پیداکرده به صاحبش برمیگردانند .درحالیکه هیچ سند ورسیدی درکارنیست. ولی... وقتی درکیسه را بازکردم... دیدم , سکّه ها , بجای رنگ طلایی رنگ فلز دیگری را دارند .در تعجّب بودم که , نامه ای درکیسه نظرم راجلب کرد  , احتمالاً بخط پدرمرحوم فروشندة آپارتمان , نوشته بود : ا ین سکّه هارا خرج نکنید . چون من دور اندیش هستم , این سکّه هارا گذاشته ام , اگر تلفنم قطع شد باآنها ازتلفن عمومی به خرابی تلفن اطّلاع داده , تا وصل شدن مجدّد با دوستان وآشنایانم تماس بگیرم . سکّه ها دوریالی وپنج ریالی برای تلفن عمومی بود ... (درزمان حیات آن مرحوم کارت تلفن وجودنداشت ) و...اسرارگنج خیالی هرگزکشف نشد.

 

 

 

curusamirmansouri@yahoo.om

 

 

 

 

 

 

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,ساعت15:49توسط سیروس امیرمنصوری | |